علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

تب ... درد...

دو روز تب شدید همراه با آفت داخل دهان و دور لب ها رفتیم دکتر و علت تب عفونت گلو بود و اولین پنی سیلین رو توی پات زدن در حالی که توی بغل من بودی و جیگرم کباب شد این بدترین مریضی بود که تا حالا گرفته بودی و فقط گریه می کردی و بهانه می گرفتی   اما این تب و این درد خبر از مروارید جدیدی داشت که گویا با همه مروارید ها فرق داشت ...این مرواید  که خودشو با ریزش آب زیاد از دهانت نشون میداد انگار قراره خیلی پسرم رو اذیت کنه وای که چه بر من گذشت توی این دو روز .... دو روز فقط گریه و ناله و تب و درد و ... نخوردن هیچی حتی شیرمامانی به خاطر آفت داخل دهان، هر چی تا داخل دهانت میذاشتی آخ و اوف میگفتی و طلب آب میکردی و منِ مادر فقط برات دع...
31 فروردين 1392

دَدَدِ

بعد از چیدن سفره هفت سین و گذاشتن سکه ها توی ظرف کلمه ای را تکرار میکردی و به اون اشاره می کردی که هنوز کامل متوجهش نمیشدیم  بالاخره بعد از کمی تامل و تکرار بی نهایت تو برای دَدَدِ فهمیدیم که منظورت سکه  است سکه ها را به دستت میگیری و تکرار میکنی دَدَدِ و این یعنی صدقه و به دنبال صندوق صدقات میگردی که پولها را درونش بیندازی و هر جای دیگر اگر پولی یا سکه ای رو ببینی یا حتی اگه توی خیابون صندوق صدقات رو ببینی   دَدَدِ   میخوای و پول رو توی دستت مچاله میکنی تا بندازیش توی صندوق صدقات و این نیز ما را شگفت زده کرد ... مثل روزهای پسین و پیشین دیگر بارالها هر آنچه دارم صدقه باشد پسرم سالم بماند ...
20 فروردين 1392

عمو زنجیرباف

بازی میکنیم یک بازی قدیمی و دوست داشتی توی این بازی  تو عمو هستی با بَده (بله) گفتن هایت عمو زنجییر باف..... بَده زنجیر منو بافتی ..... بَده .... بابا اومده و...تو ... چی چی نخود و کشمش .... بخور و بیا با صدای چی مَو مَو.... چقدر قشنگ و زیباست بازی با تو، با تویی که عاشق بازی هستی  و من عاشق تو و خدای تو
20 فروردين 1392

روزهای با هم بودن

این دو روز تعطیلی اولین روزهایی بودش توی سال جدید که ما با هم به تفریح می رفتیم یعنی امسال اولین سالی بودش که تو راه می رفتی و لذت میبردی از طبیعت – از بهار زیبا- از کنار هم بودنمون خلاصه این دو روز رو که با هم به خارج از شهر و به طبیعت اطراف رفتیم تو حسابی ذوق می کردی و خوشحال بودی از این که توی بیابون ها خودت می تونی راه بری  و دستت رو هم به هیچ کس ندی توی راه اگر زباله ای رو میدیدی اَه اَه می گفتی و تا چشمت به آب می افتاد اشاره میکردی و میگفتی باب (یعنی آب) و هر حیوانی رو که میدیدی  تقلید صداشو در می آوردی و ......... گاهی هم اینقدر اعتماد به نفست زیاد می شد که از تپه ها هم میخواستی تنها بالا بری و این دو روز ب...
14 فروردين 1392

بابا ... نیشت

بابایی طبق معمول هر ماه رفته به سفر وسوال ما از علی اصغر که بابایی کجاست و جواب میده : نیشت موقع خواب وقتی میخوایم بخوابیم به بالشت بابا اشاره میکنی و  میگی: بابا نیشت آفرین به تو که معنی نیستی رو میفهمی و درک میکنی که چی هست و چی نیست خدایا شکرت.... شکراً لله ...
14 فروردين 1392

توی ده شلمرود

این روزها توی ده شلمرود شده شعر هر روزه ما برای تو حسنی نگو بلا بگو – تنبل تنبلا بگو – موی بلند روی سیاه ناخن دراز و واه واه گفتنش برای توست واه واهی که دل ما را آب میکند و خنده را بر لب هر شنونده و بیننده ای که این روزها میهمانمان هستند مینشاند و همه را ذوق زده میکند این روزها شیرین زبانی های تو شیرینی همه میهمانی هاست (چه میهمان بیاید چه به میهمانی برویم) خدایا محافظش باش ...
7 فروردين 1392
1